گرد کردن. فراهم آوردن. مجموعه ترتیب دادن از اجزاء مشابه چیزی چنانکه ساقه های گیاه یا گل و غیره. گل های فراهم کرده بهم پیوستن گلدسته را: زو دسته بست هرکس مانند صد قلم بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم. منوچهری. دسته ها بسته به شادی بر ما آمده ای تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار. منوچهری. ریاحین سیراب را دسته بند برافشان ببالای سرو بلند. نظامی. بود خار و گل با هم ای هوشمند چه در بند خاری تو گل دسته بند. سعدی. کدامین لاله را بویم که مغزم عنبرآگین شد چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم. سعدی. گلستان ما را طراوت گذشت که گل دسته بندد چو پژمرده گشت. سعدی. بسته بسی دستۀ گل دلفریب کوشش صد دسته نموده بزیب. میرخسرو. - دسته بسته، اجزاء مشابه چیزی بر هم نهاده شده. مجموع. فراهم. برهم نهاده: گل پروند دسته بسته بود مست در دیدۀ خجسته نگر. عماره
گرد کردن. فراهم آوردن. مجموعه ترتیب دادن از اجزاء مشابه چیزی چنانکه ساقه های گیاه یا گل و غیره. گل های فراهم کرده بهم پیوستن گلدسته را: زو دسته بست هرکس مانند صد قلم بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم. منوچهری. دسته ها بسته به شادی بر ما آمده ای تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار. منوچهری. ریاحین سیراب را دسته بند برافشان ببالای سرو بلند. نظامی. بود خار و گل با هم ای هوشمند چه در بند خاری تو گل دسته بند. سعدی. کدامین لاله را بویم که مغزم عنبرآگین شد چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم. سعدی. گلستان ما را طراوت گذشت که گل دسته بندد چو پژمرده گشت. سعدی. بسته بسی دستۀ گل دلفریب کوشش صد دسته نموده بزیب. میرخسرو. - دسته بسته، اجزاء مشابه چیزی بر هم نهاده شده. مجموع. فراهم. برهم نهاده: گل پروند دسته بسته بود مست در دیدۀ خجسته نگر. عماره
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
بستن دست. مقید کردن دست. گرفتار ساختن. به بند کردن: که گوید برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند. فردوسی. چنین گفت لشکر به بانگ بلند که اکنون به بیچارگی دست بند. فردوسی. صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دست بندی. نظامی. ناصحان را دست بست و بند کرد ظلم را پیوند در پیوند کرد. مولوی. چو خضر پیمبر که کشتی شکست وزو دست جبار ظالم ببست. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه دادار دست. سعدی. کف نیاز بحق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای. سعدی. به نیکمردان یارب که دست فعل بدان ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز. سعدی. باش تا دستش ببنددروزگار پس بکام خویشتن مغزش برآر. سعدی. بروزگار تو ایام دست فتنه ببست به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد. سعدی. تقصیب، هر دو دست به گردن بستن. (از منتهی الارب). غل ّ، دست واگردن بستن. (تاج المصادر بیهقی). دست با گردن بستن. (ترجمان القرآن جرجانی). کتف، دست از پس بستن. (تاج المصادر بیهقی). - دست بر کاری بستن، ابرام و استادگی در آن کار کردن. (از آنندراج). - دست بستن از، دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از وقف کسان دست بباید بسزا بست نیکو مثلی گفته است العار و لا النار. منوچهری. ، دست به سینه ایستادن. جهت احترام کسی به حرمت ایستادن. به احترام ایستادن: یک نشانی که بخندد پیش تو یک نشان که دست بندد پیش تو. مولوی. اندرین فکرت بحرمت دست بست بعد یک ساعت عمر از خواب جست. مولوی. ، جلوگیر شدن. مانع شدن: ز خوش متاعی بازار عشق میترسم که دست حسن ببندد کساد بازاری. عرفی (از آنندراج). - دست خدمت بستن، از خدمت بازداشتن: گر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست. سعدی (کلیات ص 158). ، در تنگنا قرار دادن. دور از امکانات کردن. - دستم را بسته است، نمی گذارد مطابق ارادۀ خود کار کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن، معطل و بی کار گردانیدن. (آنندراج). ، نوعی از سیاست مقرری است. (آنندراج) : خوش اختلاط گرم بآن طره می کند آخر به تخته باد صبا دست شانه بست. اثیر (از آنندراج). - دست بر چوب بستن، عاجز گردانیدن و بی دخل کردن. - ، نوعی سیاست مقرری است. (آنندراج) : بر چوب بسته غیرت من دست شانه را دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت. صائب (از آنندراج). - دست بر کتف بستن، در سختی و تنگنا قرار دادن: زور سرپنجۀ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. (گلستان سعدی). - دست بر کسی بستن، در خرابی او بودن. (آنندراج) : ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای. مخلص کاشی (از آنندراج). ، برتری و پیشی یافتن: به دست حسن دست گلرخان بست که دیده در چمن گلرخ از آن دست. کاتبی. - دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن، از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری. در خوبی یا بدی از او گذشته بودن: دست شمر را از پشت (به پشت) بسته است، از او بی رحمتر است. - دست حجت کسی را بستن، او را خاموش و ساکت کردن: به سودا چنان بر وی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست. سعدی. ، زبون و بی مقدار کردن کسی. (آنندراج)
بستن دست. مقید کردن دست. گرفتار ساختن. به بند کردن: که گوید برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند. فردوسی. چنین گفت لشکر به بانگ بلند که اکنون به بیچارگی دست بند. فردوسی. صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دست بندی. نظامی. ناصحان را دست بست و بند کرد ظلم را پیوند در پیوند کرد. مولوی. چو خضر پیمبر که کشتی شکست وزو دست جبار ظالم ببست. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه دادار دست. سعدی. کف نیاز بحق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای. سعدی. به نیکمردان یارب که دست فعل بدان ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز. سعدی. باش تا دستش ببنددروزگار پس بکام خویشتن مغزش برآر. سعدی. بروزگار تو ایام دست فتنه ببست به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد. سعدی. تقصیب، هر دو دست به گردن بستن. (از منتهی الارب). غُل ّ، دست واگردن بستن. (تاج المصادر بیهقی). دست با گردن بستن. (ترجمان القرآن جرجانی). کتف، دست از پس بستن. (تاج المصادر بیهقی). - دست بر کاری بستن، ابرام و استادگی در آن کار کردن. (از آنندراج). - دست بستن از، دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از وقف کسان دست بباید بسزا بست نیکو مثلی گفته است العار و لا النار. منوچهری. ، دست به سینه ایستادن. جهت احترام کسی به حرمت ایستادن. به احترام ایستادن: یک نشانی که بخندد پیش تو یک نشان که دست بندد پیش تو. مولوی. اندرین فکرت بحرمت دست بست بعد یک ساعت عمر از خواب جست. مولوی. ، جلوگیر شدن. مانع شدن: ز خوش متاعی بازار عشق میترسم که دست حسن ببندد کساد بازاری. عرفی (از آنندراج). - دست خدمت بستن، از خدمت بازداشتن: گر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست. سعدی (کلیات ص 158). ، در تنگنا قرار دادن. دور از امکانات کردن. - دستم را بسته است، نمی گذارد مطابق ارادۀ خود کار کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن، معطل و بی کار گردانیدن. (آنندراج). ، نوعی از سیاست مقرری است. (آنندراج) : خوش اختلاط گرم بآن طره می کند آخر به تخته باد صبا دست شانه بست. اثیر (از آنندراج). - دست بر چوب بستن، عاجز گردانیدن و بی دخل کردن. - ، نوعی سیاست مقرری است. (آنندراج) : بر چوب بسته غیرت من دست شانه را دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت. صائب (از آنندراج). - دست بر کتف بستن، در سختی و تنگنا قرار دادن: زور سرپنجۀ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. (گلستان سعدی). - دست بر کسی بستن، در خرابی او بودن. (آنندراج) : ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای. مخلص کاشی (از آنندراج). ، برتری و پیشی یافتن: به دست حسن دست گلرخان بست که دیده در چمن گلرخ از آن دست. کاتبی. - دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن، از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری. در خوبی یا بدی از او گذشته بودن: دست شمر را از پشت (به پشت) بسته است، از او بی رحمتر است. - دست حجت کسی را بستن، او را خاموش و ساکت کردن: به سودا چنان بر وی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست. سعدی. ، زبون و بی مقدار کردن کسی. (آنندراج)